سرگرمی روزانه202020
سرگرمیهای سالم
 
 

بازي آنلاین، سرگرمي و افزايش مهارت

 
 

پازل

 
 

لینکهای جالب پازل کودک

لینکهای جالب پازل نوجوان

معرفی سایتهای جالب پازل

پازل های فکری

پازل كودك ، پازل نوجوان

صفحه اصلی پازل

 
     
 

تصوير سازي

 
 

    بازي موجود است140  ،drag drop، چهره سازی یا لباس پوشاندن

لینکهای جالب حیوانات

لینکهای جالب دکور منزل

لینکهای جالب رنگارنگ

جورچين ، پنج بازي

 
     
 

اتاق رنگ آميزي و نقاشي

 
 

اتاقهاي رنگ آميزي آنلاين در سايتهاي ديگر

کشیدن نقاشی در صفحه های متنوع آنلاین

ساخت تصویر با اجزای موجود در صفحه

صفحه هاي نقاشي براي پرينت و رنگ آميزي

 
     
 

بازيهاي سرعتي

 
 

بازي كليك يا حركت سريع ماووس ، شامل 50 بازي

بازیهای سرعتی

 
     
 

تقويت حافظه

 
 

لینک های جالب تقویت حافظه کودکان - شامل 125 بازی از بهترین ها

لینکهای جالب تقویت حافظه نوجوان - شامل 75 بازی متنوع

تقویت حافظه کودکان

تقویت حافظه نوجوان

 
     
 

بازيهاي آموزشي و رياضي

 
 

آموزش ساعت براي كودكان

بازيهاي رياضي براي كودكان

بازيهاي رياضي براي نوجوانان

آموزش مفاهيم

 
     
 

بازيهاي فكري و پرورش ذهن

 
 

بازيهاي فكري و پرورش ذهن

 
     
 

بازيهاي گوناگون

 
 

بازيهاي متنوع از سايتهاي ديگر

 
     
 

ماز يا لابيرنت

 
 

بازي ماز

بازي ماز در سايتهاي ديگر

 
     
 

بازيهاي دقت ديد

 
 

تصاوير مشابه

تصاوير مشابه در سايتهاي ديگر

سايه ها

دقت ديد

 
     
     

صفحه اصلي سايت كودكان ، سايت نوجوان  > بازي و سرگرمي        

 
       
 

خانه  ـ قصه  ـ بازي ـ شعر  ـ چيستان  ـ ضرب  المثل ـ مشاوره 

جوك ـ كاردستي   ـ نقاشي  ـ آلبوم  ـ جدول   ـ حاميان ما  ـ  بانك اطلاعاتي 

 

 
 

     طراحي صفحات توسط سايت كودكان دات او آر جي  ، هر نوع كپي برداري ممنوع است




تاریخ: شنبه 25 مرداد 1393برچسب:,
ارسال توسط محمد

داستان آموزنده "جایزه" - www.RadsMs.com

 

جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی

با لباس ژنده و پرگرد و خاک و دست و صورت کثیف،

خسته و کوفته ، به یک دهکده رسید.

 

چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود. او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد

و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد. اما بی پول بود.

بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند.

دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره

پرتقالی را جلوی چمشش دید. بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و….

پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت.

میوه فروش گفت : بخور نوش جانت ، پول نمی خواهم

سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد.


این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند ،صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت،

فراری دهان خود را باز کرده گوئی میخواست چیزی بگوید،

ولی نهایتاً در سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت.

آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می کرد،

صفحه اول یک روزنامه به چشمش خورد.

میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت.

عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت.

زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند قاتل فراری و برای کسی

که او را معرفی کند نیز مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند.

میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت.

پلیس ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند.

سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد،

با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود .

او به اطراف نگاه کرد، گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود.

دکه دار و پلیس ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند.

او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت

و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه

محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید.

موقعی که داشتند او را می بردند زیر گوش میوه فروش گفت :

” آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان .

سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد.

میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش،

چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود :

من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم .

هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم میگرفتم،

نیکدلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت .

بگذار جایزه پیدا کردن من ،جبران زحمات تو باشد.




تاریخ: چهار شنبه 28 فروردين 1392برچسب:,
ارسال توسط محمد

 

از بیل گیتس پرسیدند: از تو ثروتمند تر هم هست؟

گفت: بله فقط یک نفر.

- چه کسی؟

- سالها پیش زمانی که از اداره اخراج شدم و به تازگی اندیشه‌های خود و در
حقیقت به طراحی مایکروسافت می اندیشیدم، روزی در فرودگاهی در نیویورک بودم
که قبل از پرواز چشمم به نشریه ها و روزنامه ها افتاد. از تیتر یک روزنامه
خیلی خوشم اومد، دست کردم توی جیبم که روزنامه رو بخرم دیدم که پول خرد
ندارم. خواستم منصرف بشم که دیدم یک پسر بچه سیاه پوست روزنامه فروش وقتی
این نگاه پر توجه مرا دید گفت این روزنامه مال خودت؛ بخشیدمش؛ بردار برای خودت.

 

گفتم: آخه من پول خرد ندارم!

گفت: برای خودت! بخشیدمش!

سه ماه بعد بر حسب تصادف توی همان فرودگاه و همان سالن پرواز داشتم. دوباره
چشمم به یک مجله خورد دست کردم تو جیبم باز دیدم پول خورد ندارم باز همان
بچه بهم گفت این مجله رو بردار برای خودت.

گفتم: پسرجون چند وقت پیش من اومدم یه روزنامه بهم بخشیدی تو هر کسی میاد
اینجا دچار این مسئله می شه، بهش می‌بخشی؟!

پسره گفت: آره من دلم می خواد ببخشم؛ از سود خودم می‌بخشم.

به قدری این جمله پسر و این نگاه پسر تو ذهن من موند که با خودم فکر کردم
خدایا این بر مبنای چه احساسی این را می‌گوید.

بعد از ۱۹ سال زمانی که به اوج قدرت رسیدم تصمیم گرفتم این فرد رو پیدا کنم
تا جبران گذشته رو بکنم. گروهی را تشکیل دادم و گفتم بروند و ببینند در
فلان فرودگاه کی روزنامه می فروخته. یک ماه و نیم تحقیق کردند متوجه شدند
یک فرد سیاه پوست مسلمان بوده که الان دربان یک سالن تئاتره. خلاصه دعوتش
کردند اداره؛

از او پرسیدم: منو می شناسی؟

گفت: بله! جناب عالی آقای بیل گیتس معروفید که دنیا می شناسدتون.

گفتم: سال ها قبل زمانی که تو پسر بچه بودی و روزنامه می‌فروختی دو بار چون
پول خرد نداشتم به من روزنامه مجانی دادی، چرا این کار را کردی؟

گفت: طبیعی است، چون این حس و حال خودم بود.

گفتم: حالا می‌دونی چه کارت دارم؟ می‌خواهم اون محبتی که به من کردی را
جبران کنم.

جوان پرسید: چه طوری؟

- هر چیزی که بخواهی بهت می‌دهم.

(خود بیل‌گیتس می‌گوید این جوان وقتی صحبت می‌کرد مرتب می‌خندید)

جوان سیاه پوست گفت: هر چی بخوام بهم می دی؟

- هر چی که بخواهی!

- واقعاً هر چی بخوام؟

بیل گیتس گفت: آره هر چی بخواهی بهت می دم، من به ۵۰ کشور آفریقایی وام
داده‌ام، به اندازه تمام آن‌ها به تو می‌بخشم.

جوان گفت: آقای بیل گیتس نمی تونی جبران کنی!

گفتم: یعنی چی؟ نمی‌توانم یا نمی‌خواهم؟

گفت: می‌خواهی اما نمی‌تونی جبران کنی.

پرسیدم: چرا نمی‌توانم جبران کنم؟

جوان سیاه پوست گفت: فرق من با تو در اینه که من در اوج نداشتنم به تو
بخشیدم ولی تو در اوج داشتنت می‌خواهی به من ببخشی و این چیزی رو جبران
نمی‌کنه. اصلا جبران نمی‌کنه. با این کار نمی‌تونی آروم بشی. تازه لطف شما
از سر ما زیاد هم هست!

بیل گیتس می‌گوید: همواره احساس می‌کنم ثروتمندتر از من کسی نیست جز این
جوان ۳۲ ساله مسلمان سیاه پوست




تاریخ: چهار شنبه 28 فروردين 1392برچسب:,
ارسال توسط محمد

 

یکشنبه بود و طبق معمول هر هفته

رزی ، خانم نسبتا مسن محله ، داشت از کلیسا برمیگشت …

در همین حال نوه اش از راه رسید و با کنایه بهش گفت :

مامان بزرگ ، تو مراسم امروز ، پدر روحانی براتون چی موعظه کرد ؟!

خانم پیر مدتی فکر کرد و سرش رو تکون داد و گفت :

عزیزم ، اصلا یک کلمه اش رو هم نمیتونم به یاد بیارم !!!

نوه پوزخند ی زد و بهش گفت :

تو که چیزی یادت نمیاد ، واسه چی هر هفته همش میری کلیسا ؟!!

مادر بزرگ تبسمی بر لبانش نقش بست .

خم شد سبد نخ و کامواش رو خالی کرد و داد دست نوه و گفت :

 

عزیزم ممکنه بری اینو از حوض پر آب کنی و برام بیاری ؟!

نوه با تعجب پرسید : تو این سبد ؟ غیر ممکنه

با این همه شکاف و درز داخل سبد آبی توش بمونه !!!

رزی در حالی که تبسم بر لبانش بود اصرار کرد : لطفا این کار رو انجام بده عزیزم

دخترک غرولند کنان و در حالی که مادربزرگش رو تمسخر میکرد

سبد رو برداشت و رفت ، اما چند لحظه بعد ، برگشت و با لحن پیروزمندانه ای گفت :

من میدونستم که امکان پذیر نیست ، ببین حتی یه قطره آب هم ته سبد نمونده !

مادر بزرگ سبد رو از دست نوه اش گرفت و با دقت زیادی وارسیش کرد گفت :

آره ، راست میگی اصلا آبی توش نیست

اما بنظر میرسه سبده تمیزتر شده ، یه نیگاه بنداز …!




تاریخ: چهار شنبه 28 فروردين 1392برچسب:,
ارسال توسط محمد

خوش آمدید

در تاریخ مشرق زمین شیوانا را استاد عشق و معرفت و دانایی می دانند،

اما او در عین حال کشاورز ماهری هم بود و باغ سیب بزرگی را اداره می کرد.

درآمد حاصل از این باغ صرف مخارج مدرسه و هزینه زندگی

شاگردان و مردم فقیر و درمانده می شد.

درختان سیب باغ شیوانا هر سال نسبت به سال قبل بارور تر

و شاداب تر می شدند و مردم برای خرید سراغ او می آمدند. ..

 

یک سال تعداد سیب های برداشت شده بسیار زیادتر از از قبل بود

و همه شاگردان نگران خراب شدن میوه های بودند.

در دهکده ای دور هم کاهن یک معبد بود که به دلیل محبوبیت بیش از حد شیوانا،

دائم پشت سر او بد می گفت و مردم را از خرید سیب های او بر حذر می داشت.

چندین بار شاگردان از شیوانا خواستند تا کاهن معبد را گوش مالی دهند و او را جلوی معبد رسوا کنند، اما شیوانا دائم آنها را به صبر و تحمل دعوت می کرد و از شاگردان می خواست تا صبور باشند و از دشمنی کاهن به نفع خود استفاده کنند !!!

وقتی به شیوانا گفتند که تعداد سیب های برداشت شده امسال بیشتر از قبل است و بیم خراب شدن میواه های میرود٬ شیوانا به چند نفر از شاگردانش گفت که بخشی از سیب ها را با خود ببرند و به مردم ده به قیمت بالا بفروشند، در عین حال به شاگردان خود گفت که هر جا رسیدند درسهای رایگان شیوانا را برای مردم ده بازگو کنند و در مورد مسیر تفکر و روش معرفتی شیوانا نیز صحبت کنند…

هفته بعد وقتی شاگردان برگشتند با تعجب گفتند که مردم ده نه تنها سیب های برده شده را خریدند بلکه سیب های اضافی را نیز پیش خرید کردند !

یکی از شاگردان با حیرت پرسید: اما استاد سوالی که برای ما پیش آمده این است که چرا مردم آن ده با وجود اینکه سال ها از زبان امین معبدشان بدگویی شیوانا را شنیده بودند ولی تا این حد برای خرید سیب های شیوانا سر و دست می شکستند؟

شیوانا پاسخ داد: جناب کاهن ناخواسته نام شیوانا را در اذهان مردم زنده نگه داشته بود، شما وقتی درباره مطالب معرفتی و درسهای شیوانا برای مردم ده صحبت کردید، آنها چیزی خلاف آنچه از زبان کاهن شنیده بودند را مشاهده کردند، به همین خاطر این تفاوت را به سیب ها هم عمومیت دادند و روی کیفت سیب های شما هم دقیق شدند و عالی بودن آنها را هم تشخیص دادند. ما سود امسال را مدیون بدگویی های آن کاهن بد زبان هستیم. او باعث شد مردم ده با ذوق و شوق و علاقه و کنجکاوی بیشتری به درس های معرفت روی آودند و در عین حال کاهن خود را بهتر بشناسند!

پیشنهاد می کنم به او میدان دهید و بگذارید باز هم بدگویی و بد زبانی اش را بیشتر کند! به همین ترتیب همیشه می توان روی مردم این ده به عنوان خریدار های تضمینی میوه های خود حساب کنید.

هر وقت فردی مقابل شما قد علم کرد و روی دشمنی با شما اصرار ورزید. اصلا مقابلش نایستید، به او اجازه دهید تا یکطرفه در میدان دشمنی یکه تازی کند… زمان که بگذرد سکوت باعث محبوب تر شدن شما و دشمنی او باعث شکست خودش می شود.

در این حالت همیشه به خود بگویید، قدرت من بیشتر است چرا که او هیچ تاثیری روی من ندارد و من هرگز به او فکر نمی کنم و بر عکس من باعث می شوم تا به طور دائم در ذهن او جولان دهم و او را وادار به واکنش نمایم، این جور مواقع سکوت نشانه قدرت است …




تاریخ: چهار شنبه 28 فروردين 1392برچسب:,
ارسال توسط محمد

مورچه ای در پی جمع کردن دانه های جو از راهی می گذشت

و نزدیک کندوی عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد

ولی کندو بر بالای سنگی قرار داشت و هر چه سعی کرد

از دیواره سنگی بالا رود و به کندو برسد نشد.

دست و پایش لیز می خورد و می افتاد…

 

هوس عسل او را به صدا درآورد و فریاد زد:

ای مردم، من عسل می خواهم، اگر یک جوانمرد پیدا شود

و مرا به کندوی عسل برساند یک «جو» به او پاداش می دهم.

یک مورچه بالدار در هوا پرواز می کرد. صدای مورچه را شنید و به او گفت:

مبادا بروی … کندو خیلی خطر دارد!

مورچه گفت: بی خیالش باش، من می دانم که چه باید کرد…!

بالدار گفت:آنجا نیش زنبور است.

مورچه گفت:من از زنبور نمی ترسم، من عسل می خواهم.

بالدار گفت:عسل چسبناک است، دست و پایت گیر می کند.

مورچه گفت:اگر دست و پاگیر می کرد هیچ کس عسل نمی خورد!!!

بالدار گفت:خودت می دانی، ولی بیا و از من بشنو و از این هوس دست بردار،

من بالدارم، سالدارم و تجربه دارم، به کندو رفتن برایت گران تمام می شود

و ممکن است خودت را به دردسر بیندازی…

مورچه گفت:اگر می توانی مزدت را بگیر و مرا برسان،

اگر هم نمی توانی جوش زیادی نزن.

من بزرگتر لازم ندارم و از کسی که نصیحت می کند خوشم نمی آید!

بالدار گفت:ممکن است کسی پیدا شود و ترا برساند

ولی من صلاح نمی دانم و در کاری که عاقبتش خوب نیست کمک نمی کنم.

مورچه گفت: پس بیهوده خودت را خسته نکن.

من امروز به هر قیمتی شده به کندو خواهم رفت.

بالدار رفت و مورچه دوباره داد کشید:

یک جوانمرد می خواهم که مرا به کندو برساند و یک جو پاداش بگیرد.

مگسی سر رسید و گفت:

بیچاره مورچه! عسل می خواهی و حق داری، من تو را به آرزویت می رسانم…

مورچه گفت: آفرین، خدا عمرت بدهد. تو را می گویند حیوان خیرخواه!!!

مگس مورچه را از زمین بلند کرد و او را دم کندو گذاشت و رفت…

مورچه خیلی خوشحال شد و گفت: به به، چه سعادتی، چه کندویی، چه بویی،

چه عسلی، چه مزه یی، خوشبختی از این بالاتر نمی شود،

چقدر مورچه ها بدبختند که جو و گندم جمع می کنند

و هیچ وقت به کندوی عسل نمی آیند…!

مورچه قدری از اینجا و آنجا عسل را چشید و هی پیش رفت

تا رسید به میان حوضچه عسل،

و یک وقت دید که دست و پایش به عسل چسبیده و دیگر نمی تواند از جایش حرکت کند…

مور را چون با عسل افتاد کار / دست و پایش در عسل شد استوار

از تپیدن سست شد پیوند او / دست و پا زد، سخت تر شد بند او

هرچه برای نجات خود کوشش کرد نتیجه نداشت. آن وقت فریاد زد:

عجب گیری افتادم، بدبختی از این بدتر نمی شود، ای مردم، مرا نجات بدهید.

اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا از این کندو بیرون ببرد دو جو به او پاداش می دهم !!!

گر جوی دادم دو جو اکنون دهم / تا از این درماندگی بیرون جهم

مورچه بالدار از سفر برمی گشت، دلش به حال او سوخت و او را نجات داد و گفت:

نمی خواهم تو را سرزنش کنم اما هوسهای زیادی مایه گرفتاری است…

این بار بختت بلند بود که من سر رسیدم ولی بعد از این مواظب باش

پیش از گرفتاری نصیحت گوش کنی و از مگس کمک نگیری.

مگس همدرد مورچه نیست و نمی تواند دوست خیرخواه او باشد…

سخن روز : از مردم طماع راستی مجوی و از بی وصل وفا مخواه.(غزالی)




تاریخ: چهار شنبه 28 فروردين 1392برچسب:,
ارسال توسط محمد

خوش آمدید

سال ها پیش زمانی که به عنوان داوطلب در بیمارستان استانفورد مشغول کار بودم

با دختری به نام لیزا آشنا شدم که از بیماری جدی و نادری رنج میبرد.

ظاهرا تنها شانس بهبودی او گرفتن خون از برادر پنج ساله خود بود

که او نیز قبلا مبتلا به این بیماری بود و به طرز معجزه آسایی نجات یافته بود

و هنوز نیاز به مراقبت پزشکی داشت.

 

پزشک معالج وضعیت بیماری خواهرش را توضیح داد و پرسید:

آیا برای بهبودی خواهرت مایل به اهدای خون هستی؟؟

برادر خردسال اندکی تردید کرد و….

سپس نفس عمیقی کشید و گفت:

بله من اینکار را برای نجات لیزا انجام خواهم داد.

در طول انتقال خون کنار تخت لیزا روی تختی دراز کشیده بود

و مثل تمامی انسان ها که با مشاهده اینکه

رنگ به چهره خواهرش باز میگشت خوشحال بود

و لبخند میزد.سپس رنگ چهره اش پریده بیحال شده و لبخند بر لبانش خشکید.

نگاهی به دکتر انداخته و با صدای لرزانی گفت:

آیا میتوانم زودتر بمیرم؟؟؟

پسر خردسال به خاطر سن کمش

توضیحات دکتر معالج را عوضی فهمیده بود

و تصور میکرد باید تمام خونش را به لیزا بدهد

و با شجاعت خود را آماده مرگ کرده بود . . .




تاریخ: چهار شنبه 28 فروردين 1392برچسب:,
ارسال توسط محمد

خوش آمدید

جان دوست صمیمی جک در سر راه مسافرتشان به منهتن

پس از سفارش صبحانه در رستوران به جک گفت:

یک لحظه منتظر باش می روم یک روزنامه بخرم.

پنج دقیقه بعد، جان با دست خالی برگشت.

در حالی که غرغر می کرد، با ناراحتی خودش را روی صندلی انداخت.

جک از او پرسید: چی شده؟

جان جواب داد: به روزنامه فروشی رو به رو رفتم. یک روزنامه صبح برداشتم

و ده دلار به صاحب دکه دادم. منتظر بقیه پول بودم،

اما او به جای این که پولم را برگرداند، روزنامه را هم از بغلم در آورد.

به من گفت الان سرم خیلی شلوغ است و نمی توانم برای کسی پول خرد کنم.

فکر کرد من به بهانه خریدن یک روزنامه می خواهم پولم را خرد کنم.

واقعم عصبانی شدم. جان در تمام مدت خوردن صبحانه از صاحب روزنامه فروشی

شکایت می کرد و غر می زد که او مرد بی ادبی است.

 

جک در حالی است که دوستش را دلداری می داد، حرفی نمی زد.

بعد از صبحانه به جان گفت که یک لحظه منتظر باشد

و بعد خودش به همان روزنامه فروشی رفت …

وقتی به آنجا رسید، با لبخندی به صاحب روزنامه فروشی گفت: آقا، ببخشید، اگر ممکن است کمکی به من کنید. من اهل اینجا نیستم. می خواهم نیویورک تایمز بخرم اما پول خرد ندارم. فقط یک ده دلاری دارم. معذرت می خواهم، می بینم که سرتان شلوغ است و وقتتان را می گیرم.

صاحب روزنامه فروشی در حالی که به کارش ادامه می داد یک روزنامه به جک داد و گفت: بیا، قابل نداره. هر وقت پول خرد داشتی، پولش را به من بده.

وقتی که جک با غنیمت جنگی اش برگشت، جان در حالی که از تعجب شاخ در آورده بود پرسید: مگر یک نفر دیگر به جای صاحب روزنامه فروشی در آنجا بود ؟
جک خندید و به دوستش گفت: دوست عزیزم، اگر قبل از هر چیز دیگران را درک کنی، به آسانی می بینی که دیگران هم تو را درک خواهند کرد ولی اگر همیشه منتظر باشی که دیگران درکت کنند، خوب، دیگران همیشه به نظرت بی منطق می رسند. اگر با درک شرایط مردم از آنها تقاضایی بکنی، به راحتی برآورده می شود.




تاریخ: چهار شنبه 28 فروردين 1392برچسب:,
ارسال توسط محمد

روزی شیوانا پیر معرفت یکی از شاگردانش را دید

که زانوی غم بغل گرفته و گوشه ای غمگین نشسته است.

شیوانا نزد او رفت و جویای حالش شد…

 

شاگرد لب به سخن گشود و از بیوفایی یار صحبت کرد

و اینکه دختر مورد علاقه اش به او جواب منفی داده

و پیشنهاد ازدواج دیگری را پذیرفته است !

شاگرد گفت که سالهای متمادی عشق دختر را در قلب خودحفظ کرده بود

و بارفتن دختر به خانه مرد دیگر او احساس می کند

باید برای همیشه باعشقش خداحافظی کند.

شیوانا با تبسم گفت :

اما عشق تو به دخترک چه ربطی به دخترک دارد!؟

شاگرد با حیرت گفت:

ولی اگر او نبود این عشق و شور و هیجان هم در وجود من نبود!؟

شیوانا با لبخند گفت:

چه کسی چنین گفته است؟!  تو اهل دل و عشق ورزیدن هستی

و به همین دلیل آتش عشق و شوریدگی دل تو را هدف قرار داده است.

این ربطی به دخترک ندارد. هرکس دیگر هم جای دختر بود

تو این آتش عشق را به سمت او می فرستادی.

بگذار دخترک برود! این عشق را به سوی دختر دیگری بفرست.

مهم این است که شعله این عشق را در دلت خاموش نکنی .

معشوق فرقی نمی کند چه کسی باشد!

دخترک اگررفت با رفتنش پیغام داد که لیاقت این آتش ارزشمند را ندارد.

چه بهتر!

بگذار او برود تا صاحب واقعی این شور و هیجان

فرصت جلوه گری و ظهور پیدا کند! به همین سادگی!




تاریخ: چهار شنبه 28 فروردين 1392برچسب:,
ارسال توسط محمد

 

در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود.

هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد.

او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود.

شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی آمد

و از او وحشت داشتند ، کودکان از او دوری می جستند

و مردم از او کناره گیری می کردند.

قیافه ی زننده و زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد

و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. علاوه بر این ، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر

اخلاق او نیز شده بود.او که همه را گریزان از خود می دید دچار نوعی ناراحتی روحی شد

که می توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود همانطور که دیگران از او می گریختند

او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت

و با آنها پرخاشگری می نمود و مردم را از خود دور می کرد.

 

سالها این وضع ادامه یافت تا اینکه یک روز همسایگان جدیدی در نزدیکی پیرمرد سکنی گزیدند آنها خانواده ی خوشبختی بودند که دختر جوان و زیبایی داشتند.یک روز دخترک که از ماجرای پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه ی او گذشت اتفاقا همزمان با عبور او از کنار خانه ، پیرمرد هم بیرون آمد و دیدگان دخترک با وی برخورد نمود. اما ناگهان اتفاق تازه ای رخ داد پیرمرد با کمال تعجب مشاهده کرد که دخترک بر خلاف سایر مردم با دیدن صورت او احساس انزجار نکرد و به جای اینکه متنفر شده و از آنجا بگریزد به او لبخند زد.

 

لبخند زیبای دخترک همچون گلی بر روی زشت پیرمرد نشست.آن دو بدون اینکه کلمه ای با هم سخن بگویند به دنبال کار خویش رفتند.همین لبخند دخترک در روحیه ی پیرمرد تاثیر بسزایی داشت . او هر روز انتظار دیدن او و لبخند زیبایش را می کشید.دخترک هر بار که پیرمرد را می دید ، شدت علاقه ی وی را به خویش در می یافت و با حرکات کودکانه ی خود سعی در جلب محبت او داشت.

 

چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه دخترک دیگر پیرمرد را ندید. یک روز پستچی نامه ای به منزل آنها آورد و پدر دخترک نامه را دریافت کرد. وصیت نامه ی پیرمرد همسایه بود که همه ی ثروتش را به دختر او بخشیده بود.




تاریخ: چهار شنبه 28 فروردين 1392برچسب:,
ارسال توسط محمد

یک بچه ی کوچیک می خواست خدا رو ببینه.

اون میدونست که برای دیدن خدا راه درازی در پیش داره.

لوازمش رو برداشت و سفرش رو شروع کرد.

کمی که رفت ,با پیرزنی روبرو شد.پیرزن توی پارک نشسته بود

و به چند تا کبوتر زل زده بود.پسر کنار او نشست و کوله پشتیش رو باز کرد.

تازه می خواست جرعه ای از نوشیدنی ش رو بنوشه که احساس کرد پیرزن گرسنه س.

 

پسرک به اون تعارف کرد.

پیرزن با تشکر زیاد , قبول کرد و لبخندی زد.

لبخند او برای پسرک آن قدر زیبا بود که هوس کرد دوباره آن را ببیند

پس دوباره تعارف کرد و دوباره پیرزن به او لبخند زد. پسرک بسیار خوشحال بود.

آنها تمام بعدازظهر را به خوردن و تبسم گذراندند , بدون گفتن حرفی.

با تاریک شدن هوا پسرک احساس خسته گی کرد , بلند شد و آماده ی رفتن شد.

چند قدم که برداشت دوباره به سوی پیرزن دوید

و او را در آغوش گرفت و پیرزن هم لبخند بسیار بزرگی زد.

هنگامی که پسر به خانه اش برگشت , مادرش از چهره ی شاد او متعجب شد.

 

پرسید:” چی شده پسرم که این قدر خوشحالی؟ پسر جواب داد: من با خدا نهار خوردم.

و قبل از واکنش مادرش اضافه کرد:

“می دونی مادر, اون قشنگترین لبخندی رو داشت که من تا حالا دیده ام.”

و اما پیرزن نیز با قلبی شادمان به خانه اش بازگشت.

پسرش با دیدن چهره ی بشاش او پرسید:”مادر , چی تو رو امروز این جور خوشحال کرده؟”

و اون جواب داد:” من امروز با خدا غذا خوردم.”

و ادامه داد:”اون از اون چیزی که انتظار داشتم جوان تر بود.”

ما نمی دانیم خدا چه شکلی است.

مردم به خاطر دلیلی به زندگی ما وارد می شوند؛بله یک دلیل.

پس چشمان وقلبهای تان را باز کنید. ممکن است هر جا با خدا روبرو شوید.




تاریخ: چهار شنبه 28 فروردين 1392برچسب:,
ارسال توسط محمد

وقتی شما به شهر نیویورک سفر کنید، جالب ترین بخش سفر شما هنگامی است که پس از خروج از هواپیما و فرودگاه، قصد گرفتن یک تاکسی را داشته باشید. اگر یک تاکسی برای ورود به شهر و رسیدن به مقصد بیابید شانس به شما روی آورده است؛اگر راننده ی تاکسی شهر را بشناسد و از نشانی شما سر در آورد با اقبال دیگری روبرو شده اید؛ اگر زبان راننده را بدانید و بتوانید با او سخن بگویید بخت یارتان است؛ و اگر راننده عصبانی نباشد، با حسن اتفاق دیگری مواجه هستید. خلاصه برای رسیدن به مقصد باید از موانع متعددی بگذرید.

 

هاروی مک کی می گوید: روزی پس از خروج از هواپیما، در محوطه ای به انتظار تاکسی ایستاده بودم که ناگهان راننده ای با پیراهن سفید و تمیز و پاپیون سیاه از اتومبیلش بیرون پرید، خود را به من رساند و پس از سلام و معرفی خود گفت:

«لطفا چمدان خود را در صندوق عقب بگذارید.» سپس کارت کوچکی را به من داد و گفت: «لطفا به عبارتی که رسالت مرا تعریف می کند توجه کنید.» بر روی کارت نوشته شده بود: در کوتاه ترین مدت، با کمترین هزینه، مطمئن ترین راه ممکن و در محیطی دوستانه شما را به مقصد می رسانم.من چنان شگفت زده شدم که گفتم نکند هواپیما به جای نیویورک در کره ای دیگر فرود آمده است. راننده در را گشود و من سوار اتومبیل بسیار آراسته ای شدم.پس از آنکه راننده پشت فرمان قرار گرفت، رو به من کرد و گفت:«پیش از حرکت، قهوه میل دارید؟ در اینجا یک فلاسک قهوه معمولی و فلاسک دیگری از قهوه مخصوص برای کسانیکه رژیم تغذیه دارند، هست.» گفتم: «خیر، قهوه میل ندارم، اما با نوشابه موافقم». راننده پرسید:«در یخدان هم نوشابه دارم و هم آب میوه، کدام را میل دارید؟» و سپس با دادن مقداری آب میوه به من، حرکت کرد و گفت: «اگر میل به مطالعه دارید مجلات تایم، ورزش و تصویر و آمریکای امروز در اختیار شما است.» آنگاه، بار دیگر کارت کوچک دیگری در اختیارم گذاشت و گفت: «این فهرست ایستگاههای رادیویی است که می توانید از آنها استفاده کنید. ضمنا من می توانم درباره بناهای دیدنی و تاریخی و اخبار محلی شهر نیویورک اطلاعاتی به شما بدهم و اگر تمایلی نداشته باشید می توانم سکوت کنم.در هر صورت من در خدمت شما هستم.» از او پرسیدم:«چند سال است که به این شیوه کار می کنید؟» پاسخ داد:« دو سال.» پرسیدم:«چند سال است که به این کار مشغولید؟» جواب داد:«هفت سال.»
پرسیدم پنج سال اول را چگونه کار می کردی؟»گفت: «از همه چیز و همه کس،از اتوبوسها و تاکسیهای زیادی که همیشه راه را بند می آورند، و از دستمزدی که نوید زندگی بهتری را به همراه نداشت می نالیدم.روزی در اتومبیلم نشسته بودم و به رادیو گوش می دادم که وین دایر شروع به سخنرانی کرد.مضمون حرفش این بود که مانند مرغابیها که مدام واک واک می کنند، غرغر نکنید، به خود آیید و چون عقابها اوج گیرید. پس از شنیدن آن گفتار رادیویی به پیرامون خود نگریستم و صحنه هایی را دیدم که تا آن زمان گویی چشمانم را بر آنها بسته بودم. تاکسیهای کثیفی که رانندگانش مدام غرولند می کردند، هیچگاه شاد و سرخوش نبودند و با مسافرانشان برخورد مناسبی نداشتند.سخنان وین دایر، بر من چنان تاثیری گذاشت که تصمیم گرفتم تجدید نظری کلی در دیدگاهها و باورهایم به وجود آورم.» پرسیدم:« چه تفاوتی در زندگی تو حاصل شد؟» گفت:«سال اول، درآمدم دوبرابر شد و سال گذشته به چهار برابر رسید.» نکته ای که مرا به تعجب واداشت این بود که در یکی دو سال گذشته، این داستان را حداقل با سی راننده تاکسی در میان گذاشتم؛ اما فقط دو نفر از آنها به شنیدن آن رغبت نشان دادند و از آن استقبال کردند.بقیه چون مرغابیها، به انواع و اقسام عذر و بهانه ها متوسل شدند و به نحوی خود را متقاعد کردند که چنین شیوه ای را نمی توانند برگزینند. شما، در زندگی خود از اختیار کامل برخوردارید و به همین دلیل نمی توانید گناه نابسامانیهای خود را به گردن این و آن بیندازید.پس بهتر است برخیزید، به عرصه پر تلاش زندگی وارد شوید و مرزهای موفقیت را یکی پس از دیگری بگشایید.




تاریخ: چهار شنبه 28 فروردين 1392برچسب:,
ارسال توسط محمد

سلام. خوش آمدید

داستان کوتاه (مادر شوهر)

دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند.
عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!
داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند.
دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداری از آن را در غـذای مادر شوهـر می ریخت و با مهربانی به او می داد.
هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: آقای دکتر عزیز، دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.
داروساز لبخندی زد و گفت: دخترم ، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است.

سلام. خوش آمدید

 

داستان کوتاه (معرفی شخصیت)

روزی لئون تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد .

بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد ،تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و … محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت : مادمازل من لئون تولستوی هستم .

زن که بسیار شرمگین شده بود ،عذر خواهی کرد و گفت :چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید؟ تولستوی در جواب گفت : شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید

ما همه از خدائیم و وهمه بسوی او بازمی گردیم

داستان کوتاه (قهرمانی در پارالمپیک)

چند سال پیش در جریان بازی های پارالمپیک (المپیک معلولین) در شهر سیاتل آمریکا ۹ نفر از شرکت کنندگان دو۱۰۰متر پشت خط آغاز مسابقه قرار گرفتند. همه این ۹ نفر افرادی بودند که ما آنها را عقب مانده ذهنی و جسمی می خوانیم. آنها با شنیدن صدای تپانچه حرکت کردند. بدیهی است که آنها هرگز قادر به دویدن با سرعت نبودند و حتی نمی توانستند به سرعت قدم بردارند بلکه هر یک به نوبه خود با تلاش فراوان می کوشید تا مسیر مسابقه را طی کرده و برنده مدال پارالمپیک شود ناگهان در بین راه مچ پای یکی از شرکت کنندگان پیچ خورد . این دختر یکی دو تا غلت روی زمین خورد و به گریه افتاد. هشت نفر دیگر صدای گریه او را شنیدند ، آنها ایستادند، سپس همه به عقب بازگشتند و به طرف او رفتند یکی از آنها که مبتلا به سندروم داون(عقب ماندگی شدید جسمی و روانی) بود، خم شد و دختر گریان را بوسید و گفت : این دردت رو تسکین میده .سپس هر ۹ نفر بازو در بازوی هم انداختند و خود را قدم زنان به خط پایان رساندند. در واقع همه آنها اول شدند. تمام جمعیت ورزشگاه به پا خواستند و ۱۰ دقیقه برای آنها کف زدند

سلام.خوش آمدید

داستان کوتاه (بوفالو و بز خودخواه)

بوفالوی نر قوی موفق شد تا از حمله شیر بگریزد او به سوی غاری می دوید که اغلب به عنوان پناهگاه از آن استفاده می نمود هوا تاریک شده بود بلاخره به غار رسید در حالی که شیر بدنبال او به هر سو سرک می کشید .
هوا ابری شده بود و باد به شدت می وزید ، طوفانی هولناک در راه بود بوفالو وارد غار شد تا بدینسان از تیر رس نگاه شیر در امان بماند . در این هنگام بزی را دید که به سوی او حمله می کند بوفالو به بز گفت آرام باش دوست من در نزدیکی غار شیر بزرگی حضور دارد تو با این کارها او را متوجه حضور هر دویمان می سازی شیر گرسنه است کمی صبور باش .
اما بز خود خواه همچنان شاخ می زد بوفالو برای در امان ماندن به انتهای غار تاریک رفت و بز هر بار چند قدمی از او دور میشد و دورخیز می نمود و دوباره شاخ های تیزش را در تن بوفالو وارد می ساخت .
آخرین بار که بز از بوفالو دور شد تا دوباره به طرف او حمله کند شیر گرسنه او را در دهانه غار دید و به چشم بر هم زدنی خفه اش نمود و شکمش را با دندانهای تیزش پاره نمود .
این داستان ما را به یاد این جمله حکیم ارد بزرگ می اندازد که : « امنیت دیگران بخشی از امنیت و رفاه ماست » .
و بز نادان بخاطر رفاه خود ، امنیت بوفالو را در نظر نگرفته بود و اینگونه جان خویش را از دست داد .




تاریخ: چهار شنبه 28 فروردين 1392برچسب:,
ارسال توسط محمد

با سلام

تا آجا گفتیم که پیسقولی به تماشای بازی بچه نشسته بود که کسی اورا صدا زد ....................

ادامه داستان پیسقولی برگشت و دید پسربچه ای او را صدا می زند سلام کرد و گفت سلام آقا پسر حالت خوب است با من کاری داری ؟ پسر بچه دوباره سوال هایش را تکرار کرد گفتم با کسی کاری داری ؟ گم شده ای ؟ و ... که پیسقولی گفت نه من مسافرم و رهگذر داشتم بازی زیبای شما را نگاه می کردم پسرک گفت حتما ً گرسنه هستی و تشنه آری ، پیسقولی گفت بله جایی هست که غذا بخرم پسر بچه خندید و گفت احتیاج به خرید نیست شما میهمان ما هستی لطفا ً به خانه ما بیا خانواده من از دین شما خیلی خوشحال خواهند شد ، باشه که با تکان دادن سررضایت خود را اعلام کرد و پسربچه مسیرخانه را نشان داد مدتی بعد به خانه ی پسرک رسیدن ، پسر پدرش را صدا زد و گفت ایشان مهمان ماهستند و مسافر پدرپسربچه آمد و پیسقولی را بغل کرد و خوش آمد گویی کرد و گفت تا هرزمانی که دوست داری می توانی خانه ی ما باشی و داخل خانه شدند ، خانواده بسیار خوبی بودند و مهمان نواز نهاری به او دادن و نمازی خواند و استراحتی کرد و گفت با اجازه ی شما دیگر می روم ولی پدر پسربچه اسرار کرد که باز هم بماند ولی پیسقولی قبول نکرد تشکر کرد و با پسربچه به راه افتاد که مسیر راه را نشانش بدهد در طول راه پیسقولی صدایی شنید صدای سگی بود که از آنجا عبور می کرد ، بعد از مدتی پیسقولی رو به پسربچه کرد و گفت میدانی این سگ چه می گوید ؟ پسر بچه گفت نه ، پیسقولی گفت دارد با ما حرف می زند می گوید زمانی که خداوند انسان و خر و سگ و موش را خلق کرد به هرکدام شصت سال عمر داد ، خرگفت خدایا اگر من شصت سال باربکشم تحمل آن را ندارم ، سگ هم گفت اگر من شصت سال نگهبانی بدهم چیزی ازمن به جا نمی ماند شصت سال زیاد است ، موش هم گفت خدایا اگر من بخواهم شصت سال ازدست گربه و حیواناتی که بدنبال من هستند فرارکنم چیزی از من باقی نخواهد ماند شصت سال زیاد است ، نوبت به انسان رسید انسان گفت خدایا شصت سال کم است و من با این مدت کوتاه از عمرم چکار کنم ، خداوند از عمر خر وسگ و موش هرکدام سی سال گرفت و به انسان داد ، و در ادامه گفت که برهمین اصل است که انسان سی سال اول را مانند انسان زندگی می کند و سی سال بعدش را کار میکند و سی سال بعدش را نگهبانی اموالش میدهد و سی سال باقی مانده عمرش را دنبال جای دنجی میگردد که به آرامش و آسایش بگذراند و حوصله هیچ کاری را ندارد

با این داستان افسانه ای که از زبان سگ شنید و برای پسربچه تعریف کرد از آنجا دور شد و به دنبال تجربه ی بیشتر رفت تا بعد ............. خدا حافظ




تاریخ: سه شنبه 6 فروردين 1392برچسب:,
ارسال توسط محمد

به نام خداوند جان و خرد

پیسقولی

شخصیت پیسقولی :: 

معمولاً ما از انتقاد زیاد خوشمان نمی آید و از کسی که مارا نقد میکندگریزان هستیم

به همین خاطر شاعران و نویسندگان سعی براین داشته اند که مطالب را به شخصیت هائی که معمولاً حیوانات هستند نسبت بدهند که هم به کسی برنخورد و هم اینکه بتوانند گفته ها و پیامشان را به نحو مطلوب به دیگران انتقال بدهند شخصیت پیسقولی هم از این دسته داستانها هست ، همیشه من سعی کرده ام که کسی را نصیحت نکنم چون کسی نصیحت را دوست ندارد و لی در پوشش داستان خیلی خوب می شود گفت انشاء الله که مورد پسند شما عزیزان واقع بشود

و اما داستان ( 1) پیسقولی

در زمانهای قدیم شخصی بود به نام پیسقولی که بسیار ماجراجو و زیرک بود ، با توجه به اینکه پدرو مادرش در زلزله ازبین رفته بودند و پیش عمویش زندگی می کرد ، ولی نبود پدرو مادر اورا افسرده و گوشه نشین نکرده بود بلکه بلعکس بسیار مشتاق و کوشا بود که بتواند دنیای بهتری را برای خودش و دیگران به وجود بیاورد ، از این رو بود که روزی نزد عمویش رفت واز او درخواست کرد که اجازه بدهد تا برای کسب تجربه ی بیشتر و درآمدی حلال به دنبال سرنوشت خودش برود ، به همین خاطر روزی که عمویش درحال خرد کردن چوبها بود پیش او رفت و نظرش را عنوان کرد در ابتدا عمو  مخالفت کرد و گفت که شما فعلا خیلی کوچک هستی و نمی توانی از پس زندگی خودت برآیی و دیگر اینکه این دنیا پراست از اانسان های حیوان صفت  که به هردلیلی هرچند کوچک فقط برای منافع شخصی خودشان حاضرند به حق دیگران تجاوز کرده و هرحقی را ناحق کنند و تو تاب و توان مقابله با آنها را نداری و خیلی از این قبیل مسائل را به او گوش زد کرد ولی پیسقولی به عمو گفت با تمام احترامی که برای شما قائل هستم ولی تصمیم خودم را گرفته ام اگر با اجازه ی شما بروم خیلی راحت تر می توانم به این مسافرت بروم ، عمو چون دید اسرارفایده ای ندارد داخل زیرزمین خانه اشان رفت و یک قران کوچک و مقداری کمی پول که پس انداز چندین ساله اش بود را به او داد و گفت درپناه این قران باشی و این پول را هم برای نیازهایت بکارببر انشاء الله که موفق باشی ، پیسقولی ابتدا میخواست که پول را قبول نکند ولی چون دید عمویش ناراحت می شود دست و صورت عمو را بوسید و از زن عمو و عموزاده هایش خدا حافظی کرد و به دنبال سرنوشت نامعلومش به راه افتاد ..................ادامه صفحه بعد



ادامه مطلب...
تاریخ: دو شنبه 5 فروردين 1398برچسب:,
ارسال توسط محمد
آخرین مطالب

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 15 صفحه بعد

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 8
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 15
بازدید ماه : 26
بازدید کل : 72378
تعداد مطالب : 158
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1



ابزار وبلاگ نويسي